بعدازظهر آقای آندهما نوشته مارگریت دوراس با ترجمه علیاصغر خبرهزاده
بخشی از کتاب بعدازظهر آقای آنده ما
دخترک همانجا ماند تا راهی بیابد که وقتش را عاقلانه و بهدلخواه بگذراند. ناگهان حس کرد که یتیم و بیکس است و پدرش اورا فراموش کرده. در نگاهش از این سرگشتگی که چند لحطهی پیش، هنگامی که از جنگل میگذشت، وجودش را فراگرفته بود، همچنان وحشت و بی کسی خوانده می شد. دستهایش را به طرف صورت برد و روی هم به دهانش گذارد و چشمانش را مالید، گویی که از خواب برمیخواست. نزدیک برکه آیا با چه بازی خود را سرگرم کرده بود؟ گل خشک، دستهایش را کثیف کرده بود. سکه ی صد فرانکی را پس از آن که به طرف آقای آندهما دراز کرده بود، میبایست رها کرده باشد. در حقیقت، دستهایش خالی، درکنار پیراهنش، آویخته شده بود. گفت:
من میروم!
در این هنگام، ناگهان آقای آندهما آنچه را که والری به او گفته بود، به یاد آورد:
دختر بزرگ آقای میشل آرک، مثل دختران دیگر نیست. میشل آرک گمان می کند که دخترشان مثل دیگران نیست.
دخترک با آنکه تصمیم گرفته بود برود، انگار که برای رفتن شتاب نداشت. شاید در کنار این پیرمرد، احساس آرامش و ایمنی می کرد. یا، در آنحال بیقیدی و بیتفاوتی که برای رفتن یا نرفتنش داشت، شاید ترجیح می داد که منتظر بماند و فکری بهتر از فکر بازگشتن بدست آورد؟
✅ نام کتاب : | بعدازظهر آقای آنده ما |
✅ ژانر کتاب : | احساسی – دراماتیک |
✅ نویسنده : | مارگریت دوراس |
✅ مترجم : | علیاصغر خبرهزاده |
✅ تعداد صفحات: | 55 صفحه |